محل تبلیغات شما

چه کسی گفت خدا شاعر نیست





نگاه ماه شعبان تا  درنگ دیگری دارد
صف ِ  چشم انتظاران طرح و رنگ دیگری دارد
 
هوای نرگس  مستانه  در هم ریخت  شعبان را
نگاه  ِ  نرگس ِ  مستانه   جنگ ِ دیگری دارد
 
تمام لحظه ها از حسرت  ِ دیدار،  بغض آلود
نمیدانم چرا غم  ، دنگ و فنگ دیگری دارد
 
شکوه ِ جمعه ها را ندبه پر کرده َست بی تردید
ولی  حرف ِ دلم ، متن ِ  قشنگ ِ  دیگری دارد
 
حواسم پرت میگردد  اگر نرگس غزل ریزد
برای سر شکستن  عشق ، سنگ ِ دیگری دارد
 
تمام آرزو هامان  ظهور ِ صبح  ِ موعود است
ولی دریای طوفان زا  نهنگ ِ  دیگری دارد
 
صدای صور اسرافیل  خواب  ِ قصه را پر کرد
اگرچه  دفتر تعبیر  ، رنگ دیگری دارد

اکرم بهرامچی



آواره بیرون می روم با سایه ای تنها
شاید تو آنجایی  میان ِ شهر آدم ها


 
در آن طرف شهریست  با جغرافیای بیست
آنجا به غیر از عشق بی شک ماجرایی  نیست

 

من این طرف در مرکز ِ یک شهر خاموشم
پس کوچه ها یش را در این دفتر نمی پوشم



ها میکنم دستان سردم را که خشکیده ست
انگار قندیل از نگاه ِ شهر   باریده ست



 این جمعه ها ی ساکت و تعطیل  کمرنگ است
در ندبه ها  فرصت برای  حرف ها  تنگ است



حالا  دعاها ی زمین  عصیان ِ تکرار است
  طرز نگاه ِ آدمک ها  گنگ و آوارَ است



در کوچه ها مانده ست  ردی از نگاهی خیس
          شاید  خیابان می رود سمت ِ گناهی خیس

          

فرم مداد قرمزم خاکستری رنگ است
         یک رومه  داد زد هر روزمان جنگ است



هر روز  می گردم پی ِ  شهری که آنجایی
            شهری که نان میداد  در سرمشق ، بابایی

 

شهری که دارا یش انار سرخ را می کاشت
تصمیم ِ  کبری  زیر باران ، گفتنی  ها داشت

اکرم بهرامچی

بهارانی به رنگ خون


وقتی که مالیخولیایی می شود   آدم

می ترسد از پایان خود، پایان ِاین عالم

 

موران دنیا در نگاهش بیشتر آیند

انگارمی افتند در جان و تنش  درهم

 

آدم نشد آدم پس از یک عمرزیر و بم

شمر و یزید، ابلیس روئیدند در  آدم

 

دنیا متاع ِ کاسه لیسان است با این حال

ابلیسیان محروم از نوشیدن ِ  زمزم

 

ماه محرم، با شکوه عشق پیدا شد

در نیزه ها و تیغه ی شمشیر معنا شد

 

تاریخ هم همدست نامردان ِ عالم بود

همدستی  ِ تاریخهم با خون مهیاشد

 

آن شب  صدای گریهی یک دختر کوچک

چون رعدِ غران خنجری زد، بغض شب وا شد

در پوستین شب شکافی ژرف می افتاد

آن شب،  مُغاکِی  دهر را بلعید، غوغا   شد

 

کنجِ  خرابه، عمهدر  حال اسفناکی

آغوش وامی کرد با یک چادر خاکی

 

آغوش وا می کرد تا این دختر کوچک

شاید بخوابد گرچه با چشمان نمناکی

 

در سینه ی زینب ، تب ِ زقوم می جوشید

می سوخت  ازسوز ِفلک ،چشمان افلاکی

 

ماه محرم بود وداغ ِ چرخه ی گردون

هنگامه ی خون بود و عشق و زخمه ی مجنون

 

وقتی که مالیخولیایی می شود   دنیا

بر نیزه می روید  بهارانی  به رنگ خون

 

اکرم بهرامچی


-بیجار –تاریخ تولد15 اسفند1336- 

وقتی که مالیخولیایی می شود آدم
می ترسد از پایان خود، پایان ِاین عالم
 
موران دنیا در نگاهش بیشتر آیند
انگارمی افتند در جان و تنش  درهم
 
آدم نشد آدم پس از یک عمرزیر و بم
شمر و یزید، ابلیس روئیدند در  آدم
 
دنیا متاع ِ کاسه لیسان است با این حال
ابلیسیان محروم از نوشیدن ِ  زمزم
 
ماه محرم، با شکوه عشق پیدا شد
در نیزه ها و تیغه ی شمشیر معنا شد
 
تاریخ هم همدست نامردان ِ عالم بود
همدستی  ِ تاریخ هم باخون مهیا شد
 
آن شب  صدای گریه ی یک دختر کوچک
چون رعدِ غران خنجری زد، بغض شب وا شد

در پوستین شب شکافی ژرف می افتاد
آن شب،  مُغاکِی  دهر را بلعید، غوغا   شد
 
کنجِ  خرابه، عمه در  حال اسفناکی
آغوش وامی کرد با یک چادر خاکی
 
آغوش وا می کرد تا این دختر کوچک
شاید بخوابد گرچه با چشمان نمناکی
 
در سینه ی زینب ،  تب ِزقوم می جوشید
می سوخت  ازسوز ِ فلک ،چشمان افلاکی
 
ماه محرم بود وداغ ِ چرخه ی گردون
هنگامه ی خون بود و عشق و زخمه ی مجنون
 
وقتی که مالیخولیایی می شود دنیا
بر نیزه می روید بهارانی به رنگ خون
اکرم بهرامچی

منم و  این جسد و این سر بی خاصیتم
و کسی  نیست در  این پیکر ِ بی خاصیتم

بال پرواز نمانده ست  در این رخوت ِ سست
مانده ام پای  همین سنگر ِ بی خاصیتم

شعله ای  نیست که در من بگدازد آتش
مانده ام در تل ِ  خاکستر ِ  بی خاصیتم

پرسش مردم شهرم چه جوابی میخواست
که چرا ماند ه  دو چشم ِ ترِ  بی خاصیتم
 
مانده ام شاهد بدبختی ِ ممتد باشم
مانده ام تا بزنم بر سر ِ  بی خاصیتم

شهدا بال گشودند که حسرت مانّد
در ِ  دل ِ غمزده ی  پرپر ِ بی خاصیتم

کاشکی دست  مرا قدرت تاثیری بود  
که تلنگر بزند بر  در ِ  بی خاصیتم

قلمم شعشعه اش  شعله ی جانسوزی داشت 
که زند  شعله در این دفتر ِ بی خاصیتم
 
کاش بعد از شهدا  ، مرد به میدان می ماند
نه قلم های من و جوهر  ِ بی خاصیتم
 
اکرم بهرامچی


آسمان ِ واژگون را ، ماه میخواهم چکار؟
با زبان لال گونم   ، چاه میخواهم چکار؟

لنگ لنگان عمر طی شد در مسیری سنگلاخ
پای چون لنگ است،اسب و راه میخواهم چکار؟

شیر را هم مور خواهد خورد  روزی عاقبت
روزگاری اینچنین را  ، جاه میخواهم چکار؟

تاج را بر سر نهادن سر نهادن روی تاج
کیش و ماتی اینچنین را ، شاه می خواهم چکار؟

خنده ها  اندوهگین تر چون گلو را می دَرَد
گریه ی خشکیده ی جانکاه میخواهم چکار؟

چون مترسک وار میرقصم به دست بادها
 از کویر ِ دشت ِ  سینه ، آه میخواهم چکار ؟
اکرم بهرامچی


شب عبدالله،  دستانش به سوی آسمان ها بود
نگاه ِ  آمنه  از درد ِ پهلویش   هویدا   بود
به دورش آسیه  ،عَذرای اطهر بود و  حوا بود
شکوه ِ عرش بود و خانه لبریز ازتمنا بود
 
صدای گریه ات پیچید ، چشمانت چو گل وا شد
جهان مسرور از میلاد خاتم ،    جشن برپا شد
 
ربیع الاول است و عرش گلباران شد از رویت
زمین هم،آسمان هم، محو ِ مشکین طاق ِ  ابرویت
نسیمی عطر می پاشید از گل    لای گیسویت
و مبهوت است عالم  از دو چشمان  خدا جویت
 
به حسن ِ حضرت ِچشمت ،جهانی تحت فرمانت
بزن پلکی ، جهان افتد به پایت ، پای قرآنت
 
ربیع الاول است و نور وحدت جشن میگیرد
خدا در مقدم ِ  ِ ختم  ِ نبوت جشن می گیرد
نگاه کعبه  در چشمان ِ رحمت جشن می گیرد
و عالم در شکوهی از مسرت جشن میگیرد
 
به عبدالله می خندی   رسول ِ مهربانی ها
تو را در مهربانی می شناسند آسمانی ها
 
و آن شب  لحظه ی میلاد، تاریخی دگر سر زد
چو کسرا ریخت ،طاق دیگری پر نقش تر سرزد
به چشم موبدان ترسی ز میلاد ِ سحر سر زد
به آتش گاه ِ  پیر آنگاه   مرگی شعله ور سر زد
 
تو را دیدند و قرآنی که بر دوشت اذان می خواند
به صوت ِحُسن ِ خوش الحان و ترتیلی عیان می خواند
 
به دستانت فروغ عترت  آوردی  رسول الله
جهانی را  شکوه  وحدت  آوردی  رسول الله
برای عاشقانت    عزت   آوردی   رسول الله
نبوت را به ختمت  رحمت آوردی  رسول الله
 
ربیع الاول است و ذکر و آداب  ِمسلمانی
اجابت  کن دعاها را در این شب های  ربانی
 
اکرم بهرامچی




  ماه میلاد بود وخداوند
بهترین ماجرا را رقم زد
کعبه چرخید و شور طوافت
رخوت ِ عالمی را به هم زد
 
عشق تا ریخت در پای باران
خاک ،همدوش ِ  رنگین کمان شد
ابر در مقدم ِ دل اذان داد
در طواف ِ  تو کعبه عیان شد 
 
می دمد عطر ریحان و قرآن
 لای فصل   دل انگیز پاییز
ماهِ  وحدت ،  شکوه ِ نبوت
پایکوبان و از عشق لبریز
 
بت شکست و در ایوان ِ  کسرا
ریخت آوار بر پای تقدیر
آتش کهنه خاموشی آموخت
ماه میلاد زد بانگ تکبیر
 
لرزه بر کفر و بتخانه افتاد
خواب ِ آذر  گشسبان  به هم ریخت
عالمی دید در مقدم ِ  تو
جهل و بطلان به قعر ِ  عدم ریخت  
 
 
شانه های تو ور عزت
در رسالت   مقدس ترینی
ای درخشان ترین طیف ِ هستی
امن و مومن ، محمد ، امینی 
 
گل اذان داد، قمری غزل خواند
واژه تطهیر شد در کلامت
عالمی جان فشان ،  پای قرآن
پای آموزه های ِ پیامت
 
امشب اعجاز ِ ذکر و دعاهاست
وقت ِ خوب ِ  اجابت رسیده َ ست
آنکه امشب دلش سوخت با عشق
جرعه ای از کلامت چشیده َست
 
اکرم بهرامچی


امشب معطر کرده دنیا را سبویت
گل می تراود از بهارستان ِ رویت
 
ماه ربیع الاول است وچرخ گردون
چرخیده  از روز ازل در جستجویت
 
جبریل تسبیحی به دستش از ستاره
چرخانده  آنرا لا به لای تار مویت
 
 آغوش گرم ِ  آمنه شد  آفتابی
کرده است عبدالله هر دم آرزویت
 
وقتی که آغوش  تو را دیدند گفتند
گل می تراود از بهشت ِ عطر و بویت
 
ابر  ِ  بهارانی برای خشکسالان
گل واژه  می ریزد به باران   آبرویت
 
ایوان کسرا ریخت تا برپا شود عشق
کلِ  جهان آیند امشب ،  سمت و سویت
 
از زمزم ِ کوثر به دست حوریان ریخت
در مقدم ِ  قرآن تو  ، آب  ِ وضویت
 
از شعله ی چشم تو  رخشان  آفتاب است
آتشکده   خاموش از  راز ِ مگویت
 
امشب  رصد   کردند  کل ِ کهکشانها
سیاره می ریزند  پای گفتگویت
اکرم بهرامچی


بر لبانم سایه ای از پرسشی مرموز
در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز

راز سرگردانی این روح عاصی را
با تو خواهم در میان بگذاردن ، امروز




گر چه از درگاه خود می رانی  ام ، اما
تا من اینجا بنده ، تو آنجا ، خدا باشی

سرگذشت تیره ی من ، سرگذشتی نیست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی




نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند
بی خبر از کوچ دردآلود انسانها

دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پارون در کام طوفانها




چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه
خانه هایی بر فرازش اشکِ اخترها

وحشت زندان و برق حلقه زنجیر -
داستانهایی ز لطفِ ایزد یکتا !




سینه ی  سرد زمین و لکه های گور
هر سلامی سایه? تاریک بدرودی

دستهایی خالی و در آسمانی دور
زردی ِخورشید ِبیمار ِتب آلودی




جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ
جاده ای ظلمانی و پایی به ره خسته

نه نشان ِآتشی بر قله های طور
نه جوابی از ورای این در ِبسته




آه . آیا ناله ام ره می برد در تو ؟
تا زنی بر سنگ ، جام ِخود پرستی را

یک زمان با من نشینی ، با من ِخاکی
از لب شعرم بنوشی درد هستی را




سالها در خویش افسردم ، ولی امروز
شعله سان سر می کشم تا خرمنت سوزم

یا خمش سازی خروش بی شکیبم را
یا تو را من شیوه ای دیگر بیاموزم




دانم از درگاه خود می رانیم ، اما
تا من اینجا بنده ، تو آنجا ، خدا باشی

سرگذشت تیره ی من ، سرگذشتی نیست
کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشی




چیستم من ؟ زاده? یک شام ِ لذتبار
ناشناسی پیش می راند در این راهَم

روزگاری پیکری بر پیکری پیچید
من به دنیا آمدم ، بی آنکه خود خواهم




کی رهایم کرده ای ، تا با دوچشم ِ باز
برگزینم قالبی ، خود از برای خویش ؟

تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را
خود به آزادی نهم در راه ، پای ِ خویش




من به دنیا آمدم تا در جهان ِ تو
حاصل پیوند سوزان دو تن باشم

پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم ؟
من به دنیا آمدم بی آنکه من باشم




روزها رفتند و در چشم ِ سیاهی ریخت
ظلمتِ شبهای کور دیرپای تو

روزها رفتند و آن آوای لالایی
مُرد و پُر شد گوشهایم از صدای تو




کودکی همچون پرستوهای رنگین بال
رو به سوی آسمانهای دگر پر زد

نطفه? اندیشه در مغزم به خود جنبید
میهمانی بی خبر انگشت بر در زد




می دویدم در بیابانهای وهم انگیز
می نشستم در کنار چشمه ها سرمست

می شکستم شاخه های راز را ، امّا
از تن این بوته هر دم شاخه ای می رست




راه من تا دور دست دشتها می رفت
من شناور در شط اندیشه های خویش

می خزیدم در دل امواج سرگردان
می گسستم بند ظلمت را ز پای خویش




عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم ،
چیستم من ؟ از کجا آغاز می یابم ؟

گر سرا پا نور گرم زندگی هستم
از کدامین آسمان ِ راز می تابم ؟




از چه می اندیشم اینسان روز و شب خاموش ؟
دانه ی اندیشه را در من که افشانده است ؟

چنگ در دست من و من چنگی ِ مغرور
یا به دامانم کسی این چنگ بنشانده است ؟




گر نبودم یا به دنیای دگر بودم
باز آیا قدرت اندیشه ام می بود ؟

باز آیا می توانسم که ره یابم
در معماهای این دنیای رازآلود ؟




ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز
سر نهادم در رهی تاریک و پیچاپیچ

سایه افکندی بر آن (پایان) و دانستم
پای تا سر هیچ هستم ، هیچ هستم ، هیچ




سایه افکندی بر آن (پایان) و در دستت
ریسمانی بود و آن سویش به گردنها

می کشیدی خلق را در کوره راه عمر
چشمهاشان خیره در تصویر آن دنیا




می کشیدی خلق را در راه و می خواندی :
( آتش ِ دوزخ نصیب کفر گویان باد

هر که شیطان را به جایم بر گزیند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد . )




خویش را ‌آیینه ای دیدم تهی از خویش
هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو

گاه نقش قدرتت ، گه نقش بیدادت
گاه نقش دیدگان خودپرستِ تو




گوسپندی در میان گله سرگردان
آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده !

آنکه چوپانست خود سرمست از این بازی
مِی زده در گوشه ای آرام آسوده




می کشیدی خلق را در راه و می خواندی :
آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد

هر که شیطان را به جایم برگزیند ، او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد .




آفریدی خود تو این شیطان ِ ملعون را
عاصیش کردی و او را سوی ما راندی

این تو بودی ، این تو بودی کز یکی شعله
دیوی اینسان ساختی ، در راه بنشاندی




مهلتش دادی که تا دنیا به جا باشد
با سرانگشتان شومش آتش افروزد

لذتی وحشی شود در بستری خاموش
بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد




هر چه زیبا بود بی رحمانه بخشیدیش
شعر شد ، فریاد شد ، عشق و جوانی شد

عطر گلها شد به روی دشتها پاشید
رنگ دنیا شد ، فریب زندگانی شد




موج شد بر دامن موّاج رقاصان
آتش مِی شد درون خُم به جوش آمد

آن چنان در جان مِی خواران خروش افکند
تا ز هر ویرانه بانگ نوش نوش آمد




نغمه شد در پنجه ی چنگی به خود پیچید
لرزه شد بر سینه های سیمگون افتاد

خنده شد دندان مهرویان نمایان کرد
عکس ساقی شد به جام واژگون افتاد




سِحر آوازش در این شبهای ظلمانی
هادی گم کرده راهان در بیابان شد

بانگ پایش در دل محرابها رقصید
برق چشمانش چراغ رَهنوردان شد




هر چه زیبا بود بی رحمانه بخشیدیش
در ره زیبا پرستانش رها کردی

آن گه از فریاد های خشم و قهر خویش
گنبد مینای ما را پر صدا کردی




چشم ما لبریز از آن تصویر افسونی
ما به پای افتاده در راه سجود تو

رنگ خون گیرد دمادم در نظرهامان
سرگذشت تیره? قوم (ثمود) تو




خود نشستی تا بر آنها چیره شد آنگاه
چون گیاهی خشک کردیشان ز طوفانی

تندباد خشم تو بر قوم (لوط) آمد
سوختیشان ، سوختی با برق سوزانی




وای از این بازی ، از این بازی ِ درد آلود
از چه ما را این چنین بازیچه می سازی ؟

رشته? تسبیح و در دست تو می چرخیم
گرم می چرخانی و بیهوده می تازی




چشم ما تا در دو چشم زندگی افتاد
با (خطا) ، این لفظ مبهم ، آشنا گشتیم

تو خطا را آفریدی ، او به خود جنبید
تاخت بر ما ، عاقبت نفس ِ خطا گشتیم




گر تو با ما بودی و لطف تو با ما بود
هیچ شیطان را به ما مهری و راهی بود ؟

هیچ در این روح طغیان کرده? عاصی
زو نشانی بود ، یا آوای پایی بود ؟




تو من و ما را پیاپی می کشی در گود
تا بگویی می توانی این چنین باشی

تا من وما جلوه گاه قدرتت باشیم
بر سر ما پتک سرد آهنین باشی




چیست این شیطان از درگاه ها رانده ؟
در سرای خامُش ما میهمان مانده

بر اثیر پیکر سوزنده اش دستی
عطر لذتهای دنیا را بیافشانده




چیست او ، جز آن چه تو می خواستی باشد
تیره روحی ، تیره جانی ، تیره بینایی

تیره لبخندی بر آن لبهای بی لبخند
تیره آغازی ، خدایا ، تیره پایانی




میل او کی مایه ی  این هستی تلخست ؟
رأی او را کی از او در کار پرسیدی ؟

گر رهایش کرده بودی تا به خود باشد
هرگز از او در جهان نقشی نمی دیدی




ای بسا شبها که در خواب من آمد او
چشمهایش چشمه های اشک و خون بودند

سخت می نالید و می دیدم که بر لبهاش
ناله هایش خالی از رنگ فُسون بودند




شرمگین زین نام ننگ آلوده? رسوا
گوشه ای می جست تا از خود رها گردد

پیکرش رنگ پلیدی بود و او گریان
قدرتی می خواست تا از خود جدا گردد




ای بسا شبها که با من گفتگو می کرد
گوش من گویی هنوز از ناله لبریز است :

شیطان : تف بر این هستی ، بر این هستی ِدردآلود
تف بر این هستی که این سان نفرت انگیزست




خالق من او ، و او هر دم به گوش خلق
از چه می گوید چنان بودم ، چنین باشم

من اگر شیطان مکّارم گناهم چیست ؟
او نمی خواهد که من چیزی جز این باشم




دوزخش در آرزوی طعمه ای می سوخت
دام صیادی به دستم داد و رامم کرد

تا هزاران طعمه در دام افکنم ، ناگاه
عالمی را پرخروش از بانگ نامم کرد




دوزخش در آرزوی طعمه ای می سوخت
منتظر ، بَرپا ، مَلَک های عذاب او

نیزه های آتشین و خیمه های دود
تشنه? قربانیان بی حساب او




میوه? تلخ ِ درخت وحشی ِ (زَقوم)
همچنان بر شاخه ها افتاده بی حاصل

آن شرابِ از حمیم دوزخ آغشته
نازَده کس را شرار ِ تازه ای در دل




دوزخش از ضجه های درد خالی بود
دوزخش بیهوده می تابید و می افروخت

تا به این بیهودگی رنگ دگر بخشد
او به من رسم فریب خلق را آموخت




من چه هستم ؟ خود سیه روزی که بر پایش
بندهای سرنوشتی تیره پیچیده

ای مریدان من ، ای گمگشتگان راه
راه ِ ما را او گزیده ، نیک سنجیده




ای مریدان من ، ای گمگشتگان راه
راه ، راهی نیست تا راهی به او جوییم

تا به کی در جستجوی راه می کوشید ؟
راه ناپیداست ، ما خود راهی ِ اوییم




ای مریدان من ، ای نفرین ِ او بر ما
ای مریدان من ، ای فریاد ِ ما از او

ای همه بیداد ِ او ، بیداد ِ او بر ما
ای سراپا خنده های شادِ ما از او




ما نه دریاییم تا خود موج خود گردیم
ما نه طوفانیم تا خود خشم خود باشیم

ما که از چشمان او بیهوده افتادیم
از چه می کوشیم تا خود چشم ِ خود باشیم ؟




ما نه آغوشیم ، تا از خویشتن سوزیم
ما نه آوازیم تا از خویشتن لرزیم

ما نه (ما) هستیم تا بر ما گنه باشد
ما نه (او) هستیم تا از خویشتن ترسیم




ما اگر در دام نا افتاده می رفتیم
دام ِ خود را با فریبی تازه می گسترد

او برای دوزخ ِ تبدار سوزانش
طعمه هایی تازه در هر لحظه می پرورد




ای مریدان من ، ای گمگشتگان راه
من خود از این نام ننگ آلوده بیزارم

گر چه او کوشیده تا خوابم کند ، اما
( من که شیطانم ، دریغا ، سخت بیدارم )




ای بسا شبها که من با او در آن ظلمت
اشک باریدم ، پیاپی اشک باریدم

ای بسا شبها که من لبهای شیطان را
چون ز گفتن مانده بود ، آرام بوسیدم




ای بسا شبها که بر آن چهره ی پرچین
دستهایم با نوازش ها فرود آمد

ای بسا شبها که تا آوای او برخاست
زانوانم بی تأمل در سجود آمد




ای بسا شبها که او از آن ردای سرخ
آرزو می کرد تا یک دم برون باشد

آرزو می کرد تا روح صفا گردد
نی خدای ِ نیمی از دنیای دون باشد




باراِلها ، حاصل این خود پرستی چیست ؟
( ما که خود افتادگان ِ زار ِ مسکینیم )

ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار
نقش دستی ، نقش جادویی نمی بینیم




ساختی دنیای خاکی را و می دانی
پای تا سر جز سرابی ، جز فریبی نیست

ما عروسکها و دستان تو دربازی
کفر ما ، عصیان ما ، چیز غریبی نیست




شکر گفتی گفتنت ، شکر تو را گفتیم
لیک دیگر تا به کی شکر تو را گوییم

راه می بندی و می خندی به ره پویان
در کجا هستی ، کجا ، تا در تو ره جوییم ؟




ما که چون مومی به دستت شکل می گیریم
پس دگر افسانه ی روز قیامت چیست ؟

پس چرا در کام دوزخ سخت می سوزیم ؟
این عذاب تلخ و این رنج ندامت چیست ؟




این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
سر به سر آتش ، سراپا ناله های درد

بس غل و زنجیرهای تفته بر پاها
از غبار جسم ها ، خیزنده دودی سرد




خشک و تر با هم میان شعله ها در سوز
خرقه پوش ِ زاهد و رند ِ خراباتی

مِی فروش بیدل و میخواره? سرمست
ساقی روشنگر و پیر سماواتی




این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
باز آنجا دوزخی در انتظار ماست

بی پناهانیم و دوزخبان ِ سنگین دل
هر زمان گوید که در هر کار یار ماست !




یاد باد آن پیر فرّخ رای فرخ پی
آن که از بختِ سیاهش نام (شیطان) بود

آن که در کار تو و عدل تو حیران بود
هر چه او می گفت ، دانستم ، نه جز آن بود




این منم آن بند ه ی  عاصی که نامم را
دست تو با زیور این گفته ها آراست

وای بر من ، وای بر عصیان و طغیانم
گر بگویم ، یا نگویم ، جای من آنجاست




باز در روز قیامت بر من ِ ناچیز
خرده می گیری که روزی کفرگو بودم

در ترازو می نهی بار گناهم را
تا بگویی سرکش و تاریک خو بودم




کفه ای لبریز از بار ِ گناه من
کفه دیگر چه ؟ می پرسم خداوندا

چیست میزان تو در این سنجش مرموز ؟
میل ِ دل یا سنگهای تیره? صحرا؟




خود چه آسانست در آن روز هول انگیز
روی در روی تو ، از (خود) گفتگو کردن

آبرویی را که هر دم می بری از خلق
در ترازوی تو نا گه جستجو کردن !




در کتابی ، یا که خوابی ، خود نمی دانم
نقشی از آن بارگاه ِ کبریا دیدم

تو به کار داوری مشغول و صد افسوس
در ترازویت ریا دیدم ، ریا دیدم




خشم کن ، اما ز فریادم مپرهیزان
من که فردا خاک خواهم شد ، چه پرهیزی

خوب می دانم سر انجامم چه خواهد بود
تو گرسنه ، من ، خدایا ، صید ِناچیزی




تو گرسنه ، دوزخ آنجا کام بگشوده
مارهای زهرآگین تک درختانش

از دَم ِ آنها فضاها تیره و مسموم
آب چرکینی شراب تلخ و سوزانش




در پس دیوارهایی سخت پا برجا
(هاویه) آن آخرین گودال آتشها

خویش را گسترده تا ناگه فرا گیرد
جسم های خاکی و بی حاصل ما را




کاش هستی را به ما هرگز نمی دادی
یا چو دادی ، هستی ِ ما هستی ِ ما بود

می چشیدم این شرابِ ارغوانی را
نیستی ، آن گه ، خمارِ مستی ِما بود




سالها ما آدمکها بندگان تو
با هزاران نغمه ی ساز تو رقصیدیم

عاقبت هم زآتش خشم تو می سوزیم
معنی عدل تو را هم خوب فهمیدیم




تا تو را ما تیره روزان دادگر خوانیم
چهر ِ خود را در حریر مهر پوشاندی

از بهشتی ساختی افسانه ای مرموز
نسیه دادی ، نقد ِ عمر از خلق بستاندی




گرم از هستی ، ز هستی ها حذر کردند
سالها رخساره بر سجّاده ساییدند

از تو نامی بر لب و در عالم ِ رویا
جامی از مِی چهره ای زآن حوریان دیدند




هم شکستی ساغرِ (امروزهاشان) را
هم به (فرداهایشان) با کینه خندیدی

گور خود گشتند و ای باران رحمتها
قرنها بگذشت و بر آن نباریدی




از چه می گویی حرامست این می گلگون ؟
در بهشتت جویها از می روان باشد

هدیه ی پرهیزکاران عاقبت آنجا
حوری ای از حوریان آسمان باشد




می فریبی هر نفس ما را به افسونی
می کشانی هر زمان ما را به دریایی

در سیاهی های این زندان می افروزی
گاه از باغ بهشتت شمع رویایی




ما اگر در این جهان بی در و پیکر
خویش را در ساغری سوزان رها کردیم

باراِلها ، باز هم دستِ تو در کارست
از چه می گویی که کاری ناروا کردیم ؟




در کنار چشمه های سلسبیل تو
ما نمی خواهیم آن خواب طلایی را

سایه های سِدر و طوبا زآن ِ خوبان باد
بر تو بخشیدیم این لطفِ خدایی را




حافظ ، آن پیری که دریا بود و دنیا بود
بر (جویی) بفروخت این باغ بهشتی را

من که باشم تا به جامی نگذرم از آن ؟
تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را




چیست این افسانه? رنگین عطرآلود ؟
چیست این رویای جادوبار سِحرآمیز ؟

کیستند این حوریان این خوشه های نور ؟
جامه هاشان از حریر نازکِ پرهیز




کوزه ها در دست و بر آن ساقهای نرم
لرزش موج خیال انگیز دامانها

می خرامند از دری بر درگهی آرام
سینه هاشان خفته در آغوش مرجانها




آبها پاکیزه تر از قطره های اشک
نهرها بر سبزه های تازه لغزیده

میوه ها چون دانه های روشن یاقوت
گاه چیده ، گاه بر هر شاخه ناچیده




سبز خطّانی سراپا لطف و زیبایی
ساقیان بزم و رَهزن های گنج دل

حُسنشان جاوید و چشمان بهشتی ها
گاه بر آنان گهی بر حوریان مایل




قصر ها ، دیوارهاشان مرمر موّاج
تخت ها ، بر پایه هاشان دانه? الماس

پرده ها چون بالهایی از حریر سبز
از فضاها می تراود عطرِ تند ِ یاس




ما در اینجا خاکِ پای باده و معشوق
ناممان میخوارگان رانده رسوا

تو در آن دنیا می و معشوق می بخشی
مؤمنان بی گناهِ پارسا خو را




آن (گناه) تلخ وسوزانی که در راهش
جان ما را شوق وصلی و شتابی بود

در بهشتت ناگهان نام ِ دگر بگرفت
در بهشتت ، باراِلها ، خود ثوابی بود




هر چه داریم از تو داریم ، ای که خود گفتی :
( مهر من دریا و خشمم همچو طوفانست

هر که را من خواهم او را تیره دل سازم
هر که را من برگزینم ، پاکدامانست )




پس دگر ما را چه حاصل زین عبث کوشش
تا درون غرفه های عاج ره یابیم

یا برانی یا بخوانی ، میل میل تست
ما ز فرمانت خدایا رخ نمی تابیم




تو چه هستی ای همه هستی ِ ما از تو ؟
تو چه هستی جز دو دستِ گرم در بازی ؟

دیگران در کار گل مشغول و تو در گل
می دمی ، تا بنده ی سر گشته ای سازی




تو چه هستی ، ای همه هستی ِ ما از تو ؟
جز یکی سدّی به راه جستجوی ما

گاه در چنگال خشمت میفشاریمان
گاه می آیی و می خندی به روی ما




تو چه هستی ؟ بنده ی  نام و جلال خویش
دیده در آیینه ی  دنیا جمال خویش

هر دم این آیینه را گردانده تا بهتر
بنگرد در جلوه های بی زوال خویش




برق چشمان ِ سرابی ، رنگِ نیرنگی
شیره? شبهای شومی ، ظلمتِ گوری

شاید آن خفّاش پیر ِ خفته ای کز خشم
تشنه ی سرخی ِ خونی ، دشمن ِ نوری




خود پرستی تو ، خدایا ، خود پرستی تو
کفر می گویم ، تو خارم کن ، تو خاکم کن

با هزاران ننگ آلودی مرا اما
گر خدایی - در دلم بنشین و پاکم کن




لحظه ای بگذر ز ما بگذار خود باشیم
بعد از آن ما رابسوزان تا ز خود سوزیم

بعد از آن یا اشک ، یا لبخند ، یا فریاد
فرصتی تا توشه ی ره را بیندوزیم

فروغ فرخ زاد

برگرفته از گنجینه ی شعر پارسی  سایت شاعران پارسی زبان)

قلمم که مست می شود
روزهای یخ زده را
 داغ تر می نویسد

وقتی کلمه ها
بدبختی را  لیز می خورند
از دهانشان بخار
قافیه می بندد

بدبختی واژه ایست سنگین
برای وزن های عروضی ِ  زندگی
و خوشبختی
سپید ِ سپید
بدون وزن
بر بال ِ
قلم هایی می نشیند
که  دائما
جوهر  ندارند

اکرم بهرامجی

جلوی یک کافه فست فود ایستاده بود م

و بعد بی اختیار به نرخ ساندویچ ها خیره شدم یک ساندویچ معمولی با یک شیشه آب 24000 تومان

یعنی سفره ای با 4 ساندویچ برای یک خانواده ی کوچک 4 نفره 96000 تومان البته بدون صبحانه و شام بدون  خرج ایاب ذهاب ومیوه و تنقلات  و خرج لباس و کفش و دارو و وسایل شستشوووووو.

در ذهنم محاسبه کردم حدودماهی دو میلیون و هفتصد هزار تومان.؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!.

 آقای رئیس جمهور آیا می دانی آیا خبر داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ و یا .
پدر همین خانواده ماشین ندارد که غصه ی سه برابر شدن نرخ  بنزین را بخورد حتی یک دو چرخه

 و حتی یک خانه ی اجاره ای  و نه تلویزیون کوچکی برای شنیدن اخبار روز

و نه  یخچالی برای نگهداری مواد غذایی ونه  حتی وسایل اولیه ای برای پخت و پز

اما از این هیچ ها خیلی دارد و نمیداند هیچ هایش را بر کدام آسمان  سوار کند یا در سوراخی بچپاند

خنده دار است یا گریه دار ؟انگار  او فقط لبریز از هیچ است

کار میکند تا خانواده اش زنده بمانند  و دیگران زندگیشان هر روز پر رونق تر شودسهم دیگران هیچ ربطی به او ندارد.

سهم او  فقط کاراست سهم بعضی ها فقط هیچ است

.باید خدا را شکر کند که سایه اش بر سر خانواده اش هست

باید شکر کند که ماهیانه دو و نیم میلیون تومان حقوق میگیرد بالاخره بیکار نیست.

اما نمیداند  چگونه شکر کند کجا سجاده اش را  پهن کند که غصبی نباشد

خیلی بیشتر از آنچه که فکر کنید از این خانواده های خوشبخت زیر سقف آسمان این شهرها هستند

آن ها هرگز اجازه ندارند حتا خواب  همان ساندویچ معمولی را ببینند

ساندویچ ها حتا اگر معمولی باشند برایشان یک رویای بزرگ است

او یک ایرانی است و ایران یک کشور زرخیز و بسیار ثروتمند است کشوری با قدمت هزاران ساله

کشوری که نباید حتی یک نفر فقیر داشته باشد .


اکرم بهرامچی


چشمه سار، باران را به ذهن سپرده است
که  دریا را گم نکند.
همیشه
ماهی های کوچک ِ همین  چشمه ها 
  خوشبخت ترند
چه فرقی می کند به دریا برسند
یا تنگ های کوچک بلورین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ماهی های کوچک
شناورتر  از نهنگ ها
چشمه را میفهمند
  باران می داند چشمه ها ، در ذهن ِ  نهنگ ها
 نمی گنجند.

اکرم بهرامچی



مطلب بسیار جالبی در مورد کشور سنگاپور خواندم که  به نظرم بهترین شعر از شعور  مردم این کشور است
 ایرنا- در شاخص رقابت‌پذیری ۲۰۱۹، کشور سنگاپور در جایگاه نخست جهان قرار گرفته‌است.

رئیس تحلیل و تحقیقات کمی مجمع جهانی اقتصاد می‌گوید:حکمرانی در سنگاپور بسیار بسیار عالی است.

سطح فساد بسیار پایین است. بخش عمومی به شدت کارآمد است و دولت دارای

دیدگاه بلند مدت و انعطاف تغییر است.»

سنگاپور به عنوان بازترین و رقابت‌پذیرترین اقتصاد در جهان شناخته می‌شود. اما این به چه معناست؟

و کشورهای دیگر چطور می‌توانند از این موفقیت الگو بگیرند؟»

پایگاه اطلاع‌رسانی مجمع جهانی اقتصاد، ابتدای گزارشی درباره سنگاپور را چنین شروع کرده‌است.

مجمع جهانی اقتصاد، هفته گذشته گزارش رقابت‌پذیری ۲۰۱۹ را منتشر کرد که در آن سنگاپور رتبه اول

را در جهان به دست آورد.

برندگان جنگ تجاری

در شاخص رقابت‌پذیری ۲۰۱۹، سنگاپور ۸۵ نمره از ۱۰۰ نمره را کسب کرده‌است. این کشور در ۴ گویه .

از ۱۲ گویه‌ی شاخص رقابت‌پذیری، نمره‌های بالاتر از ۹۰ داشته‌است. نمره سنگاپور حتی از میانگین

منطقه OECD نیز بالاتر بوده‌است.

به این ترتیب، سنگاپور امسال از نظر رقابت‌پذیری بزرگترین اقتصاد جهان یعنی آمریکا را به جایگاه دوم

عقب رانده‌است. این کشور آسیایی،

بالاترین رتبه را از نظر زیرساخت‌ها، سلامت، بازار کار و نظام مالی در جهان از آن خود کرده‌است

تایری جایگر، رئیس تحلیل و تحقیقات کمی مجمع جهانی اقتصاد نیز درباره علت موفقیت سنگاپور می‌گوید

:این نتیجه عملکرد

بسیار قوی و تراز شده بین گویه‌هاست. سنگاپوری‌ها به وضعیت ایده‌آل به خصوص در بخش زیرساخت‌ها

و بهداشت و سلامت بسیار نزدیک هستند.»

یکی از مهم‌ترین عوامل موفقیت سنگاپور، زیرساخت‌ها هستند. جاده‌ها، بندرها و فرودگاه‌های این کشور

در کل جهان برتر هستند.

سنگاپور همچنین در حوزه بهداشت و درمان پیشرو است. مردم این کشور به طور میانگین، انتظار دارند

که از ۷۴ سال زندگی سلامت لذت ببرند.

رئیس تحلیل و تحقیقات کمی مجمع جهانی اقتصاد پایین بودن آزادی مطبوعات در این کشور را

یکی از ضعف‌ها می‌داند

اما می‌گوید:حکمرانی در سنگاپور بسیار بسیار عالی است. سطح فساد بسیار پایین است.

بخش عمومی به شدت کارآمد است

و دولت دارای دیدگاه بلند مدت و انعطاف تغییر است. این‌ها مواردی هستند

که می‌تواند برای دیگر کشورها الهام‌بخش باشد.»



الو کعبه؟ خدا؟  ؟؟  پاسخ همیشه بوق ِ اِشغال است
دوباره باد می پیچد و این  تقویم ِ  هر سال است

زمین خشکیده مثل ِ چشمهای بی فروغ   انگار
چراباران  نمی گیرد؟ چه بَد  اوضاع و احوال است

الو کعبه خدا؟ امروز روز عدل؟ اما نه
خدا در دسنرس ها نیست گوشی غرق اشکال است

و آدم ها شبیه ِ آدَ مَک ها ،خشک و بی روحند
و لب هاشان، میان ِ صورَتک ها ،بسته و لال است

خیابان سرد تر   تا کوچه ها ، قندیل  می بندد
  تب و خون ،شرح  ِحال ِمردم است و دردِ این قال است

میان ِ آسمان ،خورشید هم  بی وقفه خط خورده ست
و جای آفتاب ِ سرخ ، طرح ِ یک   سیه چال  است

چرا آقا برای عدل و داد اینجا نمی آید
زمین در دام  ِ گرداب و طلسم و سحر و اخلال است

الو کعبه ؟ خدا؟؟؟  اینجا زمین ِ نسل ِ آدم هاست
صدای یک فرشته  پشت ِ خط ؟ ؟ اما نه ، اِشغال است

خدا دیگر جواب ِ  ناسپاسان را نخواهد   داد
کسی می گفت  ویزای ِ زمین ،در حال ِ ابطال است

اکرم بهرامچی

 

یکصد و هفتاد و شش انسان که  یکسرسوختند
نخبه های یک جهان بودندو پرپرسوختند
 
بالهای باز ِ ققنوسند؟  یا خورشید ِ  سرخ
نور پاشیدند و در ظلمت سراسر  سوختند
 
یکصدو هفتاد و شش روحند، پاکند و شهید
در خم ِ یک اشتباه ِ سخت ِ دیگر سوختند
 
هم وطن بودند یا نه ، ذهنشان  بی مرز بود
نخبگان ِ  یک جهان ، در اوج ِ باور سوختند
 
 چون پرستو ها بهار آورده بودند،  آه ، آه
لا به لای یک زمستان ِ مکرر سوختند  
 
مانده  اشک و ضجه ها و های های ِ گریه ها
یک جهان گل  ، با نفَس هایی معّطر سوختند


اکرم بهرامچی


در ره پیدا شدنم ، گم شدم
     زائر میعادگه  قم شدم

آمده ام در ره ِ راز و نماز
   سر بدهم،  دل بدهم  ، سر فراز

جرعه ای  از غربت کوثر به راه  
    سر کشم از نام  رضا شامگاه

جرعه ای  از کوثر نابش دهد
         جام زلالی ز ربابش دهد


گلشن اسلام شکوفا ترین
 فاطمه سرچشمه در آئین ِ  دین

 
شاخه ی معصوم  ِ دل فاطمه ست
      قُم نفس و  ،  عطر ِگل ِ فاطمه ست

بارگهَش  مجمع  ِ راز و نیاز
درب ِ  ضریحش به سجود است باز

زائر این بارگهَم چون گدا
 واله و افتاده  و زار و رها

 زائر بانوی ولایت  شدم
 زمزمه خوان،   محو بلاغت  شدم

زائر معصومه  حبیب رضاست
   قم نفس  ِ مشهد و عرش خداست 
               

شیعه» به صدیقه مباهات کرد
  عرش  در این عرش مناجات کرد

قم  ز وجودش شده گار مست
    عطر  بهشت است  در این بادیه ست

هر که در این قبله  ز معصومه گفت
      گل به لبش آینه بندان  شکفت

حجب و حجاب است به نامش جلی
      اوست چو زهرا به یقین منجلی

اوست که معصوم  دو عالم شده ست
ورد ِ  لب عالم و آدم شده ست

آمده ام   زائر کویش شوم    
        شاعر شوریده ی  رویش شوم

نذر  مرا کاش اجابت کند
         یک نظر لطف عنایت کند

گرد حَرَم تا شده ام مبتلا
   او شده درمان و شفیع و شفا

 اکرم بهرامچی

 

بشکن ن   شنیدم از مُخبران ِ  تهران

ارزانی ِ فراوان  در راه ماست  آخ جان

 

در سفره ها بریزید  تصویر ِ هرچه خواهید

این روزها چپ و راست خوشبختی ِ  فراوان

 

یا زله به راهست یا سیل و برف وطوفان

کولاک کرده این شانس در سرزمین ایران

 

غم را رها کنید و بازار را بچسبید

کفش و لباس و آجیل آذوقه های ارزان

 

نرخ ریال گشته بالا تر از جواهر

پوند و دلارُ  وِِل کن ، گنج است نرخ ِتومان

 

عیبی ندارد   ای دوست   این سالهای سختی

چون باد و برق یک دم رفته َست مثلطوفان

 

دارو اگر گران است هرگز نخر عزیزم

هستیم سالم ای دوست،  خوشحال و خوب و شادان

 

چندین برابراکنون   نرخ اجاره  منزل

پرداخت کن سر ِ ماه  با روی خوش وخندان

 

بازار اشتغال است  داغ  و شلوغوروشنِ

حقا که  ریشه کن شد  بیکاری  و غم ِ  نان

 

ویروس هم نداریم با مرگ سازگاریم

خفاش و مار و موش از ویروس ِ ما گریزان

 

یک قرن مانده جانم یک پلک، هم بزن ، تا

موج ِ رفاه ریزد در سفره های گریان

 

ما قهرمان ِ اوج ِ فریاد در سکوتیم

با جیب های خالی ، پُز می دهیم آسان

 

در هر مدل بخواهی  در ثبت نام ِ خود رو

سودآوریم و تک رو ،با  صادرات ِ پیکان

 

چون ما کلید داریم ، تدبیر ِ جیب داریم

صبری عجیب داریم ، کشک است باقی ِ آن

اکرم بهرامچی

حیف است که تو شعر بخواهی نسرایم
حیف است که من شعر سرایم تو نخوانی

در کنج ِ قرنطینه ، پریشان شده ،دلتنگ
ماندیم ، بهاران رسد از پشت ِ خزانی

وضعیت ِ مردم شده آوازه ی عالم
دستان دعا هاست بلند و همگانی

اکرم بهرامچی

مانده ست پرهای كبوتر های  زخمی
در لا به لای متن ِ   سنگرهای   زخمی
درد است و زخم و بغض مردم تا لب مرگ
درهم شده    پرواز ِ پیكر های زخمی
دنیا  جدال  بی ترحم ، خون و فریاد
منظومه ای از بغض ِ  حنجرهای زخمی
در سرزمین کاوه ها ، ایران ِ آزاد
فریاد  بر میخیزد از سرهای زخمی
از یك جدال نابرابر حرف ها داشت
مرگ ِ پرستاران ِ باورهای زخمی
ایران ، قلاویزان ِ  اجساد پیاپی
تب کرده ی  سرو   و صنوبرهای زخمی
فریاد مادر. اشك های خواهران داغ
مانده ست برقلب  برادرهای زخمی
جان دادن  ِ   فوج طبیبان در بهاران
خون ریختن در شط ِ  بسترهای   زخمی
متن وصیت نامه هاشان هست  بی شک
در لا به لای متن ِ   دفتر های زخمی
ای نسل های مانده در ایران ِ آزاد
ای نسل های مانده از پرهای زخمی
هم ذات بارانید  ،  مثل چشمه ساران
چون چشمه ای در شط ِ كوثرهای زخمی
حالا بخوان بر  دوش ما    مانده ست امروز
پرواز    تا اوج ِ  كبوترهای زخمی
اکرم بهرامچی

تو ماه ِ کعبه ای مولا
پریشان میکند خواب ِ مرا چشمان ِ آهوها
به سمت آشیان پر می کشند امشب پرستوها

نگاه آسمان ِ کعبه می گردد به دنبالت
تو ماه کعبه ای مولای بی همتای هو هو ها

تو را پس کوچه های شهر ،هر شب انتظاری هست
که بنشانی یتیمان را به روی عرش ِ زانوها

تو رفتی و زمین تنهائیش را در خودش پیچید
به چاه آسمانها چنگ زد این سو و آن سوها

ستبر ِذوالفقارت تا ابد هنگامه ی عدل است
تَوازن از تو میگیرند تعدیل ِ ترازوها

متون ِ دفتر ِ تاریخ لبریز از رثای توست
کلامت عطر میپاشد جهان را تا فراسوها

اگرچه نیستی هستی میان هستی ِ ممتد
تو را می بویم امشب لا به لای خواب شب بوها


اکرم بهرامچی

سلام   ای فاطمه     ای آفتاب  ِ   شب نشین  ِ  درد
سلام ای یاس  باران خورده در این  روزگار ِ  سرد
 
سلام    ام ابیهای  ِ  بلندای  ِ   شمیم   عشق
کنار ما کمی بنشین  ، به عصر ِ سایه ها برگرد
 
به روی  ذهن ِ  تبدار زمین ،  آبی  بزن  بانو
عطشناکیم و می گردیم  در گردونه ای نامرد
 
چنان گیجیم  و  چرخانیم و ناباور که می ترسم
به دست گرد بادی واژگون گردیم ، زار و زرد
 
نمیدانم چرا واگویه ها فرصت نمیگیرند
چه نا آرام  می پیچند در آوای این شبگرد
 
سلام ای   سبز بانوی  عفیف ِ آفتاب  ِ  سرخ
بیا بگذار مرهم ، برهزاران خوشه های درد

اکرم بهرامچی



شعری بسرای شاعر ، اکنون که دهند
صد کیسه ی زر به سفره ی بی رنگت

هان ، روضه ی بی ربط مخوان چون زاهد
از زخم بخوان به زخمه ی آهنگت

هرگز نَبرم گمان پسندند امام؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این محفل پر ریا و شعر ِ لنگت

اکرم بهرامچی




شعر تلخی تازه دارم می خری؟
یا زبانم را به زندان می بری؟
 
آسمان ویروس می بارد مدام
در میان ِ اینهمه   نا داوری
 
با نگاهی بر خطوط ِ  حاشیه
شهر را بهتر از این  ، پی میبری
 
ماسک ها بر صورتک ها می زند
این زمانه بانقاب ِ بدتری
 
جز قفس از عمر تصویری نماند
روی بال ِ لحظه های پرپری
 
اینهمه قارون و فقری بی شمار
تا سخاوت نیست می خشکد ، تَری
 
یک کفن هم بیشتر سهمش نشد
دست ِ ظالم  با همه غارتگری
 
گاه یک ققنوس آتش می زند
یک جهان را از تل ِ خاکستری

 
اکرم بهرامچی

این جمعه  هم آزرده و  تعطیل می چرخید
دنبال ِ صور ِ  دور ِ  اسرافیل می چرخید
 
قلب  خیابانهای سرد شهر خالی بود
در آدمك هایش مِه و   قندیل می چرخید
 
آنقدر غم بارید تا سطح زمین پر شد
حالا نگاه مبهم ِ یک ایل می چرخید
 
دنیا زمین را باز هم محكم تكان میداد
گهواره ای در خواب های نیل می چرخید
 
آخر  ترك خورد انجماد ِ  كهنه ی دنیا
انگار در متن زمان قربیل می چرخید
 
در آسمان ِ این كویر ِ تشنه ی بی ابر
یك قطره باران مثلِ ِ اسماعیل می چرخید
 
دنیا دگرگون شد و رعدی دهر را پیچید
دیدند آیاتی كه   با  ترتیل   می چرخید
 
دیدند در این جمعه های خسته ی بی مرز
آمین ِ یارب یارب ِ تعجیل می چرخید


اکرم بهرامچی

مکه در تب، نفس داغ زمین ،در جوشش
آسمان راز دلش چیست چنین در پوشش؟

مکه  عمری ست که جولانگه  نااهلان بود
کعبه  در حیطه ی فرمان ِ  ابوجهلان بود

چشمه ی روشن افکار چو مردابی بود
زندگی  دست خوش ِ چرخش گردابی بود

وقت آن بود  زمین را مددی آید باز
خاتم وحی ،  به عالم بزند مُهر نماز

و خدا  خاتم  ِخود را ، نفس ِ طوفان داد
وبه میلاد تو در جام یقین ، فرمان داد

حلقه حضرت چشمت به جهان چون در زد
خانه ی آمنه برعرش ملائک پر زد

نفس آمنه با هرم نفسهایت  نور
طالع ماه  ربیع و ید بیضایت ، نور

خاتم ربی  و از آینه ها    لبریزی
کیمیایی  و در این خاک ، گهر می ریزی

رخ مهتاب ز یُمن   ِ تو ربیع الاول
آسمان ریخته بر جسم حریرت مخمل

صوت آهنگ تو  جان بخش ترین ترتیل است
ِ حُسن ِ صوت ِ ِ تو ز داود ی ِ اسماعیل   است

عرش  از مکنت رویت به زمین افتاده ست
شب ِ چشمان تو در   صبح ِ  یقین افتاده ست

دیده بر  چشم تو افتاد ملائک دیدند
قرص مهتاب به چشمان امین  افتاده ست

از لب نام تو طوفان زد و  در عالم کفر
بت و بتخانه  به گرداب حزین   افتاده ست

پیش پای تو فروریخت مضامین عناد
عالمی دید که کسرا به زمین   افتاده ست

نور آتشکده خاموش شد از انوارت
چو نگاه تو در آفاق ِ  یقین افتاده ست

منم و  یک سر پر شور، زبانی بسته
شور هر  قافیه پیچیده مرا  پیوسته

منم و  حضرت دستان تو، فرمانی ده
بیت پایان غزل را    لب ِ  قرآنی  ده

ای شفای همه  ،  درمان ِ پریشانی ها
مرهم تشنگی از  چشمه ی پنهانی ها

به مضامین  تو آمد به حَرایت  جبریل
بسراید نفست را به  غزل خوانی ها

ذکر نامت چو به تسبیح بچرخد با عشق
مست گردند  از   این آینه  گردانی ها

پرچم دین  تو  بر قله ی  کعبه ّست  ولی
نام پر مهر تو  در کشور ایرانی ها

غزل  ِ مثنوی ات     قافیه بارانم کرد
آیه ی عشق تو اینگونه مسلمانم کرد

اکرم بهرامچی


دلت را      با خدای مهربانی      آشنا کن

 

صدای پای باران باش  .  دریا را صدا   کن

 


شناور باش  مثل قاصدک  در باد در دشت

 


در آغوش خدا  یک آسمان خود را رها  کن

 


در  ِِ  مسجد ، و حتی  گوشه ای تاریک و خالی

 

هوایت را    پر از فریادهای   بی هوا    کن

 


بیا اینجا  همه  آئینه ها  صاف  و صبورند

 


وتصویر نگاهت را ، از این و آن ،جدا  کن



خودت را با خودت بردار  و  در    پس کوچه ی درد


  شبی   با  سفره های   خالی از نان  ، آشناکن

 


خدا اینجاست ،  همدوش همین پارینه پوشان

 

 به روی پاشنه  ، در را ،  در این آئینه وا  کن

 


شب  یلدا  و انسان و دعا و ضجه و درد


صدای پای باران باش دریا را صدا کن

 

اکرم بهرامچی


آخرین جستجو ها

  مشاور املاک ومسکن داریوش(شمال -بابل) دلنوشته های لاله گون supprealniawit تولید محتوا exhylanfie1986 كُلُواْ وَاشْرَبُواْ وَلاَ تُسْرِفُواْ إِنَّهُ لاَ یُحِبُّ .. = بهره وری محصولات فرهنگی رسانه موسسه حسابداری در رشت گروه منتظرین مهدی