بهارانی به رنگ خون
وقتی که مالیخولیایی می شود آدم
می ترسد از پایان خود، پایان ِاین عالم
موران دنیا در نگاهش بیشتر آیند
انگارمی افتند در جان و تنش درهم
آدم نشد آدم پس از یک عمرزیر و بم
شمر و یزید، ابلیس روئیدند در آدم
دنیا متاع ِ کاسه لیسان است با این حال
ابلیسیان محروم از نوشیدن ِ زمزم
ماه محرم، با شکوه عشق پیدا شد
در نیزه ها و تیغه ی شمشیر معنا شد
تاریخ هم همدست نامردان ِ عالم بود
همدستی ِ تاریخهم با خون مهیاشد
آن شب صدای گریهی یک دختر کوچک
چون رعدِ غران خنجری زد، بغض شب وا شد
در پوستین شب شکافی ژرف می افتاد
آن شب، مُغاکِی دهر را بلعید، غوغا شد
کنجِ خرابه، عمهدر حال اسفناکی
آغوش وامی کرد با یک چادر خاکی
آغوش وا می کرد تا این دختر کوچک
شاید بخوابد گرچه با چشمان نمناکی
در سینه ی زینب ، تب ِ زقوم می جوشید
می سوخت ازسوز ِفلک ،چشمان افلاکی
ماه محرم بود وداغ ِ چرخه ی گردون
هنگامه ی خون بود و عشق و زخمه ی مجنون
وقتی که مالیخولیایی می شود دنیا
بر نیزه می روید بهارانی به رنگ خون
اکرم بهرامچی
درباره این سایت